کفش هایمان را پوشیده بودیم و آواره کوی و برزن خرمشهر بودیم و ما سه نفر بودیم، من و دختر شهید و عطیه. ظهر گذشته بود و در کوی و برزن مینوشهر که حالا پرنده هم پر نمیزد قدم می زدیم.
نزدیک مرز شده بودیم سگی از دور پیدا بود چند خرما از درخت های وسط خیابان چیدیم و خوردیم، تشنگی غلبه کرده بود و سرباز مرزی برایمان آب آورد وقتی گفتیم خودتون آب دارید خنده اش گرفت و گفت بله مگر کربلاست؟!
رفتیم و آمدیم بی سر و صدا به شوق جوانان و نوجوانان و شهدای خرمشهر. تهران، خرمشهر، مشهد، سبلان کو به کو به دنبال آماده شدن برای سربازی.
حالا اما باید به آقایان لیست بند جواب پس بدهیم که چرا بی سر و صدا بودیم و هستیم!؟ چرا؟ چون در این شهر حرف از مبانی و آرمان ها و اصلاح زیربناها خریدار ندارد، شور و شعار خوب فروش می کند باید منتقد پر سر و صدا باشی تا اسمت بشود عدالتخواه باید حزبی باشی تا بتوانی به درون لیست مشرف شوی.
ببخشید که آن روز که ما در خرابه های خرمشهر مشغول تقویت بنیه انقلابی خودمان و بانوان و جوانان بودیم شما در حال پیدا کردن منابع ثروت و قدرت بودید تا بتوانید اردوهای جهادی چند هزار نفره راه بیاندازید و بعضی هایتان با خیال راحت در دفترتان قهوه می نوشیدید.